ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
1391/2/21
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 4
خواب
خواب که مرا ربود ...
فدا کردم ...
با ارزشترین دارایی ام را
برای رهایی پرنده ی مدفون در ذهن کودکی افلیج !
وبی صبرانه بخشیدم...
رویاهای دوردست را به نگاه شب ...
تا اشتیاق یک شب تاب …
بر سیاهیِ خانه ام نور بتابد !
خواب که مرا ربود …
وام دادم ….
همه ی رخوت دستانم را …
به تپش بالِ پروانه ای در طغیان آتش
و زمزمه کردم چکامه ی بودن را
بر استقامتِ یک نخ ،
که هیچ بودنِ خود را …
بر میانه ی شمعی تندیس نموده بود !
خواب که مرا ربود …
به صف کردم …
هزار گوسفند الکن را ،
به مسلخِ ستون برافراشته بر گوشه ی چشمی از ترسِ نرم !
وهمراه با تمامی ظلمت گریستم…
سخاوتمند و بی ریا ،
قطرات خون خود را ....
بر تیزی ساطورِ قصابِ مهربان !
خواب که مرا ربود ....
مرگ دنبال بهانه بود ...
تا باز شناسد واژه ی امیدم را ...
و بر خیزد از میان !
خواب که مرا ربود ...
صبح سلامی داد و پرکشید ،
برجاودانگی این خیال !
بسیار زیبا بود جناب خیزی. ارادتندم. خوشحال میشم به وبسایت حقیر هم سری بزنید.