موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

سوزن ، زباله ... مهر !


 

بهترین همسر دنیا که اسمش "هاله " است ، چند روز پیش با یک سوزن


در دستش به طرف من آمد :


علیرضا ! این سوزن را ببر و در یک چای دور زیر خاک چالش کن !!


خندیدم که : اگه اونو بکارمش که فردا پس فردا تیرآهن رشد میکنه ازش !!!


- نگفتم که بکارش ! گفتم چالش کن !


- خوب این دیگه از چه نوع خرافاتی است ؟؟!! مگه قراره چی بشه


آخرش ؟؟ شیوه و روش جدیده این ؟؟!!


لبخند زد : خرافات نیست ! این سوزن نوکش خراب شده و آشغال


است ولی نمیشه در ظرف آشغال انداخت . برای همین بود که گفتم


چالش کنی ! آخه هر کیسه آشغال را روزی دهها نفر برای یک چیز


بدرد بخور می کاوند و من میترسم که این سوزن به دستشان فرو رود !




....


....................


خدایا ! پروردگارا ! دستهای زباله گردهای سرزمینم را به تو میسپارم از


گزند هر نوع برندگی و گزندگی ! نگذار که این دستهای کثیف خونین شوند !


سجاد شعر ، جوانسال مرد !

 

 


چهار زانو مینشیند . سرش را پایین می اندازد وآب دهان را قورت داده و در ریتمی یکنواخت و با صدایی آرام 


شروع میکند :

 

  داری شبیـــه شمــــــع شبـــــم آب میشوی


   من گـــریه میـــکنم وَ تو بــی تاب میشوی

 

 "سجاد جان !

 

 کمی بلندتر لطفن !

 

  و در ضمن ، قشنگ احساست را هم با واژگانت بخوان برای شنونده ! "


سرش را بلند میکند و با حجب همیشگی خودش ، به  آهستگی تکانش داده و میگوید :

 

  " اگه بتونم ! "


دوباره سرش را پایین انداخته و دواره زل میزند به خودکاری که بین دوستش دارد میچرخاند و باز همان با همان 


سیاق قبلی ولی کمی بلندتر ادامه میدهد :



   اصلا دلیــل گریه ی من گریه های توست

   وقتــــــی رقیـب اصلـــــیِ سیلاب میشوی

 

  " بهتر شد ؟؟ "


   لبخند ملایم و با حیایش را دارد هنوز !

 

  " کمی تا قسمتی فقط ! ادامه بده . "


وباز هم خم میشود و  دوباره زل میزند به خودکار چرخان دردستش و دوباره بی آنکه کاغذی در دست داشته باشد 


ازبر میخواند . همیشه حفظ است شعرهایش را . جوان باید فرقی با پیرمردانی چون ما داشته باشد !



تا اشــــک و خـــطّ چشــم تو تلفیق میشود


باور نمیـــــــکنی کــه چــه جذاب میشوی



هر قطره اشک چشم تو چشمک که میزند


خوشگلتــرین ستاره ، نه ، مهتاب میشوی


تو گویی که این قسمت باید مخاطبی خاص داشته باشد ....سکوت میکند . سرش را بلند نمیکند ..... خودکار در 


دستانش هنوز میچرخد .ادامه میدهد :



سوگنـــد میخــــورم به غـزل ، بر نگاه تو


روزی فلــک غــــلام و تو ارباب میشوی*


سرش را بلند میکند و به دوستانی که دور اتاق نشسته اند نگاهی سریع انداخته و دوباره زمین را


 با چشمهایش میکاود .

  

 "تمام ! "

 

  رو به من میکند که به دکلمه اش گیر داده ام :


   " دفعه بعد با احساس بیشتری خواهم خواند ! "


   اما ....


   دفعه بعدی نیست . برای او نیست !

 

  جلسه دو هفته بعد را غایب است .

 

  مریض شده  است . جلسات بعد را نیزغایب است  .

 

  میگویند مشکلی در ناحیه مغز دارد و تشنج کرده است .

 

   از تلفن همراه و کامپیوتر دوری باید بکند .


    تنها 3 یا 4 جلسه با هم بودیم . هربار حدود 3 ساعت .

 

   انجمن شعرمان جوان است و او از آغاز با ما بود . با ادب . با وقار . از همان جلسه اول تا


     آخرین لحظه  ای که او را دیدم .


    چهارشنبه18 مهر که به او زنگ زدم ، گوشی را برنداشت و ساعاتی بعد پیامکش را دریافت کردم .

 

  

  "ممنون که به فکرمید .

 

    سلامت باشید ! "

 

  

  او اینکه بهتر میدانست سلامتی یعنی چی ؟!

  

   ظاهرن از 4-5 روز پیش در بیمارستان زیر دستگاه نگهداری میشد و دیروز پزشکان امید را

 

    از دست داده  و  ....

 

 سجاد شعرهای ما ، جوانسا ل مُرد !

 


و آنگاه ...


زندگی میکنیم تنهایی خود را .


خلوتمان را ....


و رویا های دوردست ..


ناممکن .


و چون مرگ شبیخون میزند .....


تنها خاطرات است همه حجم قلبی بی طپش


تنها... همانها ...


که در خلوت .. همدم ما بوده اند ...


خاطره ...رویا ..عشق .

 


روحش شاد .

    

   ------------------------------------------

 

   

   * غزل سوگند میخورم . آخرین شعر سجاد در سایت .

   

   عکس بالا از تجمع برای تشییع جنازه  شادروان سجاد کهنسال در گورستان بقاییه  گرفته شده است .

 

 

سخنی در باره عشق

استاد منوچهر منوچهری ( بیدل ) شاعر و ترانه سرای ارزنده کشورمان

درسایت شعر ناب ، شعری داشتند با عنوان گرفتار پلیدی :

http://sherenab.com/Pages-View-5468.html

بنده کامنت ونظری آنجا در مورد عشق بیان کردم که در پی پیشنهاد دوستان

قرار شد استاد در این مورد مطلب جداگانه ای در وبلاگ سایت شعر ناب

قرار دهند و دوستان نیز در این مورد نظر داشته باشند . مطلب با عنوان

عشق زمینی نه .عشق ، عشق خدایی منتشر شد :

http://sherenab.com/News-View-809.html

ولی نظر و کامنت بنده در تایید عشق زمینی بیشتر به یک مقاله شبیه شد

تا یک نظر صِرف . و همین را به عنوان دستنوشته ای در باره عشق در

همینجا درج میکنم .



           سخنی در باره عشق

انسان برای هر مفهوم و استدراکی ، نخست و قبل از هرچیز دیگر ، از

مشاهدات و عینیات خود استفاده کرده است . مفاهیم مورد استناد مکاتب

و فلسفه ، همه پیشاپیش از مادیات نشات گرفته و آنگاه وارد ذهن و تفکر

انسان گردیده اند .همه این مفاهیم نخست به شکل واقعیات و اتفاقات و

مادیات پیرامون انسان موجودیت داشته اند . واژه عشق نیز از اینگونه

است و نخست از ارتباطات ملموس انسانی سرچشمه داشته اشت . حتی

شاید از همان ابتدا و موضوع هابیل و قابیل! و یا شاید پیشتر از آن ...از

نخستین مزه ی میوه ی آگاهی ! اما آنچه که هست عشق و دوست داشتن

انسانی دیگریکی از مشغله های اصلی ذهن بشر در زندگی شخصی و

ارتباطات اجتماعی وی بوده است که ابتدا از نیازهای جنسی و آنگاه از

غریزه انحصار طلبی بشر نشات گرفته و به عشق انجامیده است . آری

عشق یک مسئله اساسی و همیشگی انسان بوده است و گاه باعث و بانی

خونریزیها و جنگهای بیشماری نیز گردیده است . و به نظر حقیر برای

اینکه بهتر وارد این وادی شویم باید که گستره دید ونگاهمان را به کل

زندگی بشر در طول تاریخ و ذهنیات و تفکرات و عملکردهای وی در

طول تاریخ تکامل بشری ( اجتماعی یا فلسفی ) بسط دهیم .و گرنه محدود

شدن به شرایط زمانی و مکانی خاص با توجه به تغییرات روزمره سیاسی

– اقتصادی و اجتماعی بشردر هر موقعیت مکانی و زمانی خاص خود

که به تغییرات فرهنگی آن محدوده زمانی و مکانی منجر خواهد شد ، ما

را گرفتار یک بحث زود گذر و موقتی و دارای تاریخ مصرف خواهد کرد .

*

عشق در لغت نامه ها چندین معنی دارد . اما آنچه که مشترک است عبارت

از حُبّ و دوست داشتن بسیار و بدانگونه است که فرد موجودیت خود را

د رموجودیت معشوق ببیند .حال همین معنای عشق اشکال و صورتهای

مختلفی گرفته است در دیدگاههای مختلف .عرفان - تصوف - اومانیسم

و....بر آن اشکال غیر مادی داده اند .من امروز و در این مبحث ، شخصا

خودم را از این مباحث ذهنی بیرون میکشم ( هر گونه سخن و همفکری در

این موارد مستلزم شرایط مساوی است و چون این شرایط برای افراد و

ایده های مختلف در شرایط فعلی موجودیت و عینیت ندارد از این بحث

پرهیز میکنم . به عنوان مثال بر فرض در صورتیکه در این میان یک نفر

بخواهد بگوید که کلا به چیزی به نام عشق آسمانی اعتقاد ندارد .... مطمئنا

مورد انواع تهاجم قرارگرفته و معلوم نیست که بتواند از ایده خود دفاعی

داشته باشد! ) تا در مورد عشق رئال و واقعی اجتماع پیرامون بشرو روابط

بشری سخن داشته باشم . آنچه که به شکل روزمره درگیر آن هستیم .

عشق مابین انسانها دو شکل دارد :

1- در روابط مابین دو انسان هم جنس 2- در روابط بین دو جنس مخالف .

در مورد ارتباط انسانهای هم جنس این مورد حتی گاه شکل رسمی به خود

گرفته است . درکشور خودمان و در دوران و قرون پس از سامانیان ،

روابط این چنینی حتی گاه شکل رسمی و درباری نیز داشته اند مانند :

ایاز و سلطان محمود و یا ملیجک و ناصرالدین شاه و ....و گاه در بین

شعرا که بیشتر به شاهد بازی معروف گشته است که نمونه های بسیار در

اشعار موجود است به شکلی که عده ای عقیده دارند که واژه یار دراکثر

سروده های شاعران بزرگ کشورمان در دهه های فوق به همان شاهد

اطلاق میشد .و نیزموارد و مبحثهای دیگری که بهانه ها یی از این قبیل در

توجیه آن دخیل بوده اند که در شرایط فرهنگی ایران آن اعصار امکان

عشق بین زن و مرد به دلایل مختلفی سلب گشته بود و انسان برای برآورده

کردن نیاز هایش چنین عکس العملی ازخود بروز میداد .اما نمونه های بیشمار

این موضوع در سایر نقاط جها ن نیزفراوان بود و قصه قوم لوط دال بر

پراکندگی جغرافیایی این موضوع است .اما موضوع اصلی سخن بنده را

در اینجا عشق میان یک زن و یک مرد را تشکیل میدهد .

*

ارتباط برای ادامه نسل بین تمامی حیوانات موجود است و حتی در ادامه آن

انحصاری کردن جفت نیز در برخی حیوانات وجود دارد ولی در انسان لذت

جنسی مزید بر آن بوده و انسان را به ارتباطاتی میکشاند که خارج از ادامه

نسل است . وانحصاری کردن و به تنهایی صاحب جفت شدن نیزدر انسان

همراه با احساسات و رویا هایی بسیار بسیار فراتر ازموجودیت حیوانات

عملکرد دارند . روایتی از امام جعفر صادق را به یاد دارم که در جواب این

سوال که خداوند لذت جنسی را برای چه آفرید ؟ پاسخ میدهد که در غیر

اینصورت با توجه به وجود عقل در انسان ، در صورتیکه این لذت وجود

نداشت ، بزودی بشر نسل خود را از دست میداد !

آری انسان عاشق خود و موجودیت خود را در موجودیت یار میبیند . گویی

هردو در یک روح واحد باشند . در هم تنیده باشد این موجودیت . عشق اینک

تنها یک ارتباط برای ادامه نسل نیست . یک ارتباط دوست داشتن نیز نیست .

عشق چیزی بسیار فراتر است !

اکتاویو پاز را شاعر عشق می نامند . او میگوید : عشق واژه نیست !به نظر

وی عشق چیزی نیست که بتوان آن را در واژه ها حس کرد. آن چه به عنوان

عشق یاد می شود یک وهم است یا یک حادثه است. هرکس از عشق معنایی

دارد.برخی آن را زادۀ کمال می داند. برخی هم تب ودرد. به باور “پاز” عشق

ستیز،خشم وخیالی است که تمنا آنرا می زاید ، شرمساری وحرمان به آن

حیات می بخشد، حسادت آنرا به پیش می راند واین عادت است که قاتل عشق

است .و نتیجه می گیرد که عشق:

موهبت است

حکم است

خروش ، تقدس

او زندگی و مرگ را مدیون عشق میداند :

سر انجام زندگی را نامی و چهره ای ست

دوست داشتن ، آفریدن پیکری از روحی

اکتاویو پازعشق را متضاد مرگ و کلید "درِ ممنوع" می خواند. به نظر وی

عشق "گم کردن خود در زمان است".

ما رانده شدگان بهشتیم

محکوم به ساختن آنیم

برای پروردگان گل های هذیان مان

گوهران زنده می چینیم

تا گلوگاهی را بیاراییم

مامحکومیم

که بهشت را پشت سر نهیم:

پیش روی مان

جهان

*

افسانه های عشقی همیشه الگوی عاشقان بوده اند . ویس و رامین –

لیلی و مجنون – شیرین و فرهاد – رومئو و ژولیت – آنتونی و کلئو پاترا

و دهها زوج دیگر .اما این افسانه ها جز عشق و سختیهای راه آن ، همگی

یک ویژگی مشترک دیگر دارند . آنها همه یا ناکام مانده اند و یا در صورتی

که به وصالی رسیده باشند ... به یک تراژدی ختم شده اند . یادمان باشد که

عشقهای به وصال رسیده هرگز به جاودانگی ختم نمیشوند . چرا ؟

آیا میتوان جواب این پرسش را به عادت بعد از وصال انتساب داد که

اکتاویو پاز به آن اشاره میکند ؟! و شاید همین نکته باشد که " پاز " اعتقاد

می آورد که : عشق مفهومی ورای ازدواج دارد !

اینک این سخن را مورد نظر قرار میدهیم :

چرا همه عشاق زمانی که میخواهند برای خود الگویی نمایش بدهند به یک

عشق ناکام روی می آورند ؟

جواب یک چیز است . یک سخن مشخص .

عاشقان مواجه شدن با سختیهای یک عشق را الگو قرارمیدهند و نه خود

عشق را به ذات خود !

آری عاشقان پایداری و استقامت در راه عشق و جانبازی و کوه کنی را

برای وصال الگوی خود قرار میدهند و نه خود وصال را !

ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر میخایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم