موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

جشن


 

1392/9/30


علیرضا امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 14


جشن


 


خدای دیگران سر مست


رگهایم


طعم انار دارد !


جامها لبریز


و من ...


یخ بسته زندگی ام !


طولانی ست  این شب ..


یلدا ؟؟!!


نه !


عمر است نام این شب ....


که بر سرم نوشته اند !


آهااااای پسرک جوراب فروش  !


بیا که شمع شعر بر افروخته ام


پاهای یخ زده ات را بر قلبم نشان


و میخ نگاهت را بر چشمم بکوب !


که سحر در نگاه من زنده است !


بیا !


شاید بگوییم....


شادیم !



 

 

 

آواز در مرداب


 


1392/8/12


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 13


آواز در مرداب


 



لرزه می افکند


صدای شعرِ من


بر هرتارِ صوتیِ صد نای خشک


در شبِ مرداب


شب


بی نوازشِ هر باد  ....


با هزار قورباغه ی کز کرده اش !


هزار گونه میخوانم  


و می سنجند آوای من در نگاهِ خود


کلاغ وار


قار و قار ....


براین مردابِ بی عبور ...


پر از قور قور !



کرم وار می خزم .....


درونِ حنجره ی نیزار


تا بخواند هر نی از نای من


ترانه ای بر پیشوازِ رویشِ بامداد !


ولی سکوت


سکوت


و تنها ... سکوت


گل داده بر نتهای آویخته ی نیزار ...   


و خاموشی ....


که چتر گسترده


برگوشهای زنبقِ لالِ شناور به سطحِ مرداب


که نگاهش هنوز ...


بر لبِ شاعر


آغوش می گشود  .


لبی در آغوشِ لبهای یار !


بی هر ترنمِ شعری


برای توتکِ مانده در دستانِ کرختِ  کودکی


که بر آینده می گرید !




 

اسارت



1392/7/20


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 12


اسارت




نگاهت بر خیالم می خزد


مانند یک افعی


که بر یک لاشه ی گندیده در مردابِ چشمانِ تو


چنبر می زند


تا سخت در برگیردش


تا سفت...


بر پروازِ او


قفلی  ز آغوشش زند


در خود کشد .....


دستبندِ مهر


زنجیرِ عشق


پابندِ گرمِ عاطفه !


کشتارگاهِ فکر و ذهن و....


شوکتِ اندیشه ام !




لبانت بر لبانم می تراود آتشی سوزان و ویرانگر


تو گویی ....


اژدها در دوزخِ امنِ گناهت آتش افروزد ...


که خاکسترنشین سازد


تمام واژه های شعرِ آزادم ...


کلامم ...


آرمانشهری که در ذهنم


برای کودکانِ سرزمینم


ساختم یک عمر!




تمامی وجودت


یک اسارت بود عشقِ من !


و گرمای تنت ...


آرامبخشِ جسم


در زندانِ بودن بود !




حضورِ دلنشینت ...


در معمّای حیاتِ من ...


تضادِ خواستنها و نکردن !


اصطکاکِ یک شعورِ دایم و


صد عشقِ زیبا بود...


عشقِ جاودانِ من !



 

 

سوزن ، زباله ... مهر !


 

بهترین همسر دنیا که اسمش "هاله " است ، چند روز پیش با یک سوزن


در دستش به طرف من آمد :


علیرضا ! این سوزن را ببر و در یک چای دور زیر خاک چالش کن !!


خندیدم که : اگه اونو بکارمش که فردا پس فردا تیرآهن رشد میکنه ازش !!!


- نگفتم که بکارش ! گفتم چالش کن !


- خوب این دیگه از چه نوع خرافاتی است ؟؟!! مگه قراره چی بشه


آخرش ؟؟ شیوه و روش جدیده این ؟؟!!


لبخند زد : خرافات نیست ! این سوزن نوکش خراب شده و آشغال


است ولی نمیشه در ظرف آشغال انداخت . برای همین بود که گفتم


چالش کنی ! آخه هر کیسه آشغال را روزی دهها نفر برای یک چیز


بدرد بخور می کاوند و من میترسم که این سوزن به دستشان فرو رود !




....


....................


خدایا ! پروردگارا ! دستهای زباله گردهای سرزمینم را به تو میسپارم از


گزند هر نوع برندگی و گزندگی ! نگذار که این دستهای کثیف خونین شوند !