1392/1/21
علیرضا امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 17
نقطه ی ضعف
آشیل ...(1)
پاشنه هایم را دزدید !
میگفت :
برای جاودانه کردنِ عشق ،
باید که آنرا
وقفِ پاریس کند ! (2)
اسفندیار ...(3)
چشمهایم را گرفت !
میگفت :
- کمک کن ای مرد !
نمی بینی که بر کوهِ قاف سالوس می بارد !؟؟ -
اسپارتاکوس...
چون نسیم در گوشم وزید :
- آهاااای برده .....!!
( او به من چنین گفت !! )
کلاغی که از جُلجُتّا می آمد ...(4)
مغزِ زبانِ تو را
غذای کرمهایی کرده است ،
که برجمجمه ی شهیدانم
در راه کاپوا آشیان کرده اند ! - (5)
زندگی ...
هنوز هم کج میرود !
او مشغولِ خاراندنِ تنِ من است
اما می داند ...
این فکرِ من است که سخت می خارد !
مادر،
اما هرگز بر پیراهنم جیب ندوخت !
اوهم
میدانست
که من نقطه ی ضعفِ تاریخم !
ولی اینک .....
این منم .... من !!!
که پاشنه و چشمها را با ققنوس شریک میشوم ... (6)
و دستهای به زنجیر فروخته ام را
چون پرچمِ گرسنگی
بر قلعه ی شغالانِ مغزخوار می افرازم ...
تا زخمهای انسان را
مرهمی
از جنسِ شعور نَهَم !
و در میان نوحه ی عزای مرگِ خود ...
دف و تار بزنم ....
و فرزندم بر شادیهایش
برقصد !
وخورشید ....
جوانه هایش را
بر گیسوانِ دخترکان بیاویزد !
و عشق بر گونه های تو بخندد
و سرخی لبانت
بوسه را
به آزادی رسانَد !
و فرزندِ انسان بداند
که او ...
هنوزهم انسان است !
(1) آشیل Achilles= قهرمان اساطیری یونان و رویین تن افسانه ای که نقطه ی ضعف و مرگش در پاشنه ی پایش بود . درهنگامی که نوزاد بود، مادرش او را ازدو پاشنه اش گرفته و وارد چشمه ای کرد که وی را رویین تن و فنا ناپذیرمیکرد . در نتیجه آب به پاشنه هایش نخورد و از این نقطه آسیب پذیر شد !
" آشیل " در جنگ" تروا " با تیری که " پاریس " بر پاشنه اش نشاند ، کشته شد .
(2) پاریس = فرزند پادشاه " تروا " که زیباترین مردها لقب داشت و به دنبال زیباترین زنان جهان بود . پس " هلن " ملکه " اسپارت " را دزدید و کشورش را بدین شکل به جنگ و نابودی کشاند ! و بدین ترتیب ، یک سرزمین ، فدای یک عشق جاودان شد !
(3) اسفندیار = پسر " گشتاسب " و قهرمان رویین تن و اسطوره ی فنا ناپذیر ایرانی است ! او در چشمه ی فنا ناپذیری ، چشمانش را بست و بدین شکل آب بدانها نرسیده و از ناحیه چشم آسیب پذیر شد ." رستم " بواسطه راهنمایی " سیمرغ " که در کوه " قاف " بود ، تیری دو شاخ بر چشمانش نشانده و او را کشت
(4) جُلجُتّا = تپه ای در بیرون بیت المقدس که مسیح را در آنجا به صلیب کشیدند !
(5) راه کاپوا = جاده ای بود که 15 هزار نفر از بردگان را پس از شکست قیام اسپارتاکوس ( قیام بردگان ) در سرتاسر طول آن به صلیب کشیده و در معرض دید همگانی قرار دادند !
(6) ققنوس Phoenix = پرنده مقدس افسانه ای که جفت ندارد .اما هنگام مرگ بر روی تلی از هیزمها نشسته و بال میزند و آواز میخواند و سپس با منقارش آتش افروخته و خود را در آن می سوزد وآنگاه از سوختنش تخمی پدید می آید ولی آن هم می سوزد و خاکستر میشود و از این خاکستراست که ققنوسی دیگر متولد میشود !
1391/12/21
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 16
اشکِ بهار
سالِ غم ،
فصلِ حزین !
عید و بهاری که دگر دلکش نیست ..
دوره ی تابشِ بی حاصلی و قحط رسید !
آهِ تو ...
خنده ی چون گریه ی تو ...
قلبِ یخ
پرده ی احساس درید !
درد من ...
رنج من و ناله ی هر لحظه ی بیهودگیم ...
واژه در شعرشد و...
شیشه ی انکارِسحرگاه شکست ...
تا قلم گل بدهد !
خنده ، پرواز گشاید ..
و گلویم شود آزاد زِ بغض !
آااای مردم ....!
چه کسی همرهِ من
پرچمِ لبخند برافراشته است ؟!
چه کسی...
اسبِ امید زین کرده
چه کسی ...
اشکِ بهارش شده سرمایه ی یک عمرِ تباه ؟!
چه کسی ..
صد آستین از آواز
سوی اندوهِ نگاهِ من ،
- این چشمه ی بیچارگی انسان –
آویخته است ؟!
چه کسی همرهِ من خواهد خواند ...
نغمه ی رویشِ شادی به خیالِ فرزند ؟!
شعرِ فرخنده ی نانی ...
که بدستِ پدر افراشته شد !
چه کسی می بیند ...
آن بهارِ سر سبز
که به خطِ قلم یک شاعر ...
کودکی بر لب ِخود سوتکِ آزاد زنان ....
در افق یافته است !؟؟
چه کسی شادی را
همچون من می یابد ؟؟!
1391/12/3
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 15
بُغض
شعر ...
دررونقِ بیهودگیِ زندگیم
زنجیر شد !
واژه ...
در کوره ی سوزان و گدازنده ی احساس
- که در ذهنِ من و ذهنِ تو و عاشقِ خاموشِ زمین
ساخته است
تاریکی –
تبخیر شد !
زخمِ صد نغمه
که در عمقِ دلم در تپشِ پچ پچِ خود می چرخند ،
تکثیر شد ، ناسور شد !
ناله هایم ....
- که برای تو فقط شعر شدند -
همه در مغزِ دلت ریخت
و رویای تو را
تا به کرانها ی نگاهی به شبِ تار
که از چنبرِ بیدادِ زمان جوشیده ست ،
از خود دور ...
تبعید ِ هذیان کرد !
زندگی
زیبایی ...
شادی و عشق و شعور ...
همگی خاطره شد !
بُغض اما ....
همچنان تازه و تُرد است و صبور !
که کمین کرده میانِ دلِ من ،
یا دلِ تو ....
- مثل نوزادِ سحرگاه به بطنِ دل شب –
و به دستش چنگی
می نوازد همه نُتهای نهانِ اسرار
تا شکوفا ییِ فریاد به ابعادِ نگاهِ من و تو
گُل بدهد !
تا که لبخند
به آغوشِ لبانِ انسان
برگردد!
1391/10/20
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 14
حال او ، حال من !
از کسی نمی پرسم
حالت چگونه است ؟!
پلکهایم
دلتنگیهایش را درو میکند
و سرِ آستینهایم
خیسِ اشکِ عصیان های ناکامِ اوست !
از کسی نمی پرسم
کوله بارت چیست ؟!
گرسنگیم
هوسهایش را فرو می بلعد
و چینه دانم
رنگین کمانی از جنسِ غمهای اوست !
از کسی نمی پرسم
نامت چیست ؟!
نگاهم
سرگشتگیش را رسم میکند
و شناسنامه ام
خط کشیِ معوجِ خِلطِ دردهای اوست !
از کسی نمیپرسم
برای چه میخندی ؟!
حسرتهایم
ناگزیرش را رنگ می کند
وصورتکهایم
همه آغوش گشاده بر چینشِ احساسات اوست !
از احوال کسی هیچ نمی پرسم...
و تو نیزهیچ مپرس !
......
آه های داغ رنگِ من
تمامیتِ زندگی او را
نقشی از "ها " میکند
بر شیشه ی سردِ خستگی زمین!
و من
در رختخوابِ پَر ِرنجهای او
نرم نرم میمیرم !
وآنگاه ...
تو در لباسِ ناهشیاری من
ادامه خواهی داد ...
در زندگی ،
قطره ، قطره .....
مردن را !
1391/9/21
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 13
تقسیم
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم حسرتهایمان را !
تو ...
دلِ سوخته ات را بر آستان ِخانه ها بگستران
و من ....
نگاهِ سوخته ام را نذرِ پنجره های بسته خواهم کرد !
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم نانهایمان را !
تو ....
بر سفره ی مردمکان ، عکسِ سیری بکِش
و من ...
گرسنگان را بر ولیمه ی زنجیرِ تنم می نشانم !
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم شادیهایمان را !
تو ....
لبخندِ یک کودک را در میانه های باد بِکش
و من ....
گریه ی دخترکانِ شهر را در آستینهایم جا میدهم !
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم آوازهایمان را !
تو ...
نُتهای نور را بررختِ شب بیاویز
و من ...
نوحه را از زبانِ گنجشکِ سرِ بامها می دزدم !
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم تنهاییمان را !
تو ....
عشق را در چشمهای خواب ، به هوشیاری نشین
و من ...
خونِ خنجر را از پستانِ بیداری می دوشم !
بیا عزیزم !
بیا... !
بیا تا پروازِ امید را در سکوتِ شبِ مرگ ...
در دور دستها ، به رنگین کمان رسانیم
با قسمت کردنِ ....
رنگِ بالِ آرزوهایمان !
بیا !
1391/7/11
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 12
زایش
همه جا تاریک است ...
زیرا...
چشمانِ بسته ام هنوز
درشرقی ترین نقطه ی ذهن
باز مانده است !
آنجا که ..
غروبِ خورشید را
بر تیرکِ چراغ گازی
جاودانه کرده ام !
همه جا تاریک است ...
زیرا مهتاب
هنوز در تپشِ خود است ...
خارج از ذهنِ من ....
در انعکاسِ رودخانه ی سرخ ،
که سرچشمه اش
رشته ی نگاهِ من است و
مسیلش ،
گونه ی خراشیده ی مادرم !
همه جا تاریک است ...
زیرا بالهایم ،
آن مبداءِ رنگِ فردای شب ،
رقاصِ باله ی عشق است .....
درونِ شعله های شمعی ..
که خود ،
از پیهِ رگانم ساخته اند !
همه جا تاریک است ...
و من اینک
می زایم ،
تابناک و سپید
در این شبانه ،
جنین لبخند آدم را ،
در میانه ی لاشه های احساس و رویا ...
با واژه هایی از شرر
در مشعلی از جنسِ شعر !
1391/6/15
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 10
اشعار یک فانوس
تو در رویا ...
تو در دریای احساسم ...
چه می جویی ؟؟
تو در این دفتر بازِ سپید و خالی از شعرم...
چه می خوانی ؟؟
بیا !
بیا من بر دلت خوانم ...
نگاه عاشقِ صدها کلامِ خفته در خون را!
هزاران قلبِ در زنچیر و صدها واژه ...
کز یک بوسه ی ناممکن از لبهای یک عاشق ...
میانِ دفترم مردند !
میانِ مغز من خفتند !
تو در خاکسترِسردم...
که در آن هیچ نقشی از شرر بازی نخواهی یافت
سراغ آتشِ عشقِ کدامین لیلی و مجنون می گردی ؟
کدامین عشقِ آتش را در این ویرانه می جویی ؟
بیا !
بیا من بر لبت هجّی کنم ...
اشعارِ یک فانوس را
در یک شب تاریک ِ مهتاب سوز !
سخنهای به پِت پِت رفته در گوشِ دلِ سنگینِ صدها سرنشینِ کِشتیِ شب را ...
که در نجوایشان هر دَم ...
یکی تک بیت می گوید .
یکی از اشک می خواند .
یکی بر عشقبازی نغمه ای از نور می سازد !
یکی بر مرگ می راند !
یکی بر رختخوابش می نوازد چنگِ بیداری !
یکی از یک سپیدِ دفترِ خالی زشعرش ریسمان بافد !
و در آن سو ...
هزاران جغد مبهوتند...
از این گرمای شب سوزِ دلِ مستور در یک شمع !
از این آتش !
از این دفتر !
******
در مورخه 1391/6/15 کامنتی محبت آمیز از سرور بزرگوارم جناب امیر شهبازی در
سایت آوای دل و برای شعری به نام " طوفان وحشت " در یافت کردم :
مرا بردی
به رویا
مرا بردی به دریاهای بی ساحل
از این واژه به آن واژه
در این الفاظ پر معنا
و در پاسخم برایشان بداهه ای کوتاه نوشتم و...
این سروده ...حاصل گسترش همان بداهه در یک ساعت بعد از آن است .
من این نوشته ناچیز را به سرور بزرگوارم جناب امیر شهبازی تقدیم میکنم .
1391/4/5
1391/3/13
1391/2/21
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 4
خواب
خواب که مرا ربود ...
فدا کردم ...
با ارزشترین دارایی ام را
برای رهایی پرنده ی مدفون در ذهن کودکی افلیج !
وبی صبرانه بخشیدم...
رویاهای دوردست را به نگاه شب ...
تا اشتیاق یک شب تاب …
بر سیاهیِ خانه ام نور بتابد !
خواب که مرا ربود …
وام دادم ….
همه ی رخوت دستانم را …
به تپش بالِ پروانه ای در طغیان آتش
و زمزمه کردم چکامه ی بودن را
بر استقامتِ یک نخ ،
که هیچ بودنِ خود را …
بر میانه ی شمعی تندیس نموده بود !
خواب که مرا ربود …
به صف کردم …
هزار گوسفند الکن را ،
به مسلخِ ستون برافراشته بر گوشه ی چشمی از ترسِ نرم !
وهمراه با تمامی ظلمت گریستم…
سخاوتمند و بی ریا ،
قطرات خون خود را ....
بر تیزی ساطورِ قصابِ مهربان !
خواب که مرا ربود ....
مرگ دنبال بهانه بود ...
تا باز شناسد واژه ی امیدم را ...
و بر خیزد از میان !
خواب که مرا ربود ...
صبح سلامی داد و پرکشید ،
برجاودانگی این خیال !
1391/2/5
1391/1/27
علیرضا امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 2
در آینه
یک نفر در آینه ....
همپای من اِستاده است !
دنده ی ماشین در مُشتم ،
و فرمانی ...
که من را حکمران این خیابان کرده است !
می روم تا بی نهایت ...
سوی مرزِ پوچهای زندگی ...
تا ماورای اشتیاقِ یک گناه !
اشتیاقِ زندگی در وهم وُ صد رویای کور !
یک نفر در آینه ...
بر چشمِ من میریخت آه !
از ورای شیشه ی نمناک وُ بارانی ...
چشمهایم می سپارد زیرماشین ....
خیس وُ اشک خفته در آسفالت را !
گریه ی پنهانِ انسان ...
مسلخِ صد آرزو !
می تراود از نگاهم جستجوی یک فریب آشنا !
امتداد یک خیابان یا مسیر زندگی ؟!
خونِ گرمی از چراغی ...
بر رخ بیمار من غمزه فروخت !
دستِ سردی سوی من گلهای مریم می نهاد !
دست وُ ماشین وُ گل وُ این جنگل انسان ها !
آه از این رنج ِ نگاهِ مردمان ...
آه از ریای این چراغ !
یک نفر در آینه ...
بر اشک من ، خنده نهاد !
بوسه ی گرمی که از پشتِ سرم بر گونه ریخت ...
اندُه آینده ای کور از پسر بر من گشاد !
از پدر تا پورِ خود ؟!!
تا کجا این ارثِ نا همگونِ انسانی تداوم میکند !؟
گاه همچون "ژیم "* ...
راندن تا به سوی یک خیال ...
در بیکرانِ عشقِ کور !
گاه چون فانوس ، مردن از برای دیگران !
زیستن در وهم یا مردن به صد مدلولِ مرگ **!
تا چه زاید روزگارش ...
آه از این فکر گران !
یک نفر در آینه ...
بر چشم من خندید و گفت :
راه سبز است .....
پس برو !
هرگز نترس !
خود را نباز !
==============
* فیلم " ژول و ژیم " شاهکار " فرانسوا تروفو " . بدنبال یک مثلث
عشقی ... در نهایت ژیم به همراه کاترین اتومبیل را به سوی یک پل
شکسته می رانند و کشته میشوند !
** آه ز که سخن می گویم ؟
ما بی چرا زندگانیم ...
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند !
( احمد شاملو )