موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

کلاغ - داستان کوتاه

                      کلاغ


صدای کلاغه دیگه داشت کلافه ام میکرد . پنجره را باز کردم و دیدم روبرو روی تیر چراغ نشته و سر میچرخانه . پایین کمی آنورتر مردی رو در روی زنی که سر و صورت خود را پوشانده بود و عینک بزرگ سیاهی در چشم داشت ، با حرکات دستش در حال بیان چیزی بود . با کاغذی تا شده در دست راستش .


"تو همیشه به اندیشه های خودت اصرار داشتی . منو باورم نکردی و ژنتیک مردانه ات تو را به فیزیک باز گرداند . در حالیکه جنس این رابطه فیزیکی نبود.تو باعث مرگ این ارتباط شدی .تو هرگز نتوانستی حتی بی نگاهی عاشم شوی . ولی بدان که من همیشه عاشق جاودانت خواهم ماند . در ابدیتی که رازش را جز من و تو کسی نتواند بداند "


حرارت دست ظریفش را در کنار خودم احساس میکردم . الان متوجه میشوم که مرا چرا در کیفش گذاشت . دست گرمش دسته ی عاجم را که بر سرتاسر وجودم پوشانده شده بود ، گرفت و بیرون کشد و درست در لحظه ای که قد راست میکردم و تن عریان مینمودم ،فضای بیکرانی بر من گشوده شد و تنم در سرمایی رخوتناک کرخت شد . صدای کلاغی از هوای سردی بر گرمی دست دخترک روی جسمم تاثیر گذاشت و ناگهان تمامی سرمای درونم آکنده از یک حرارت خیس و لزج شد و مایعی سرخرنگ پیشواز تمامی آگاهیهایم شد . دیگر حرارت دست دختر در قبال این گرمی لزج قدرت خودنمایی نداشت و من آکنده ازموجودیتی بودم که مرا از یک بی هویتی محض بدر آورده بود .من موجودیتی یافته بودم که بر هدف خلقتم انگشت می گذاشت . و اینک دست های مرد است که آنچنان بر گرده ام حلقه شده که هر لحظه سردی آنها بر گرمی جانم در جانش سایه بر می افکند .


"ای کاش میتوانستم و قدرت اینرا داشتم تا اثباتت کنم که به جای اینکه در هوا یکی را دوست داشته باشی و زندگی خود را به رویای ناممکن پیوند بزنی ، اشکال عینی یک واقعیت و یک روند طبیعی برازنده ی توست . بدان که وصال بی سرانجام ما تنها سبب سازی بود که تو را به شکل تدریجی از توهم یک عشق در رویا به یک واقعیت عینی بر میگرداند و آن زمان بود که متوجه میشدی که عشق من هرگز در سبب تصاحب تو نبوده است و رهایی تنها نتیجه متصورش بود و بس . رهایی تو . و اینک ، این منم که خون رگان خود را قطره قطره میگرم تا باور کرده شوم . اینک این نامه ی نخوانده ی من است که بر بادش میدهم و این خونی که دستهایم را می آلاید هرگز نخواهد توانست بر آن رنگی بخشد چرا که وارهانیده ام آنرا در فراخنای آسمان بالای سرم . میبینی ؟؟ آنجابر باد خیره سر در پرواز است . در میان آواز کلاغی که چونان نوحه ای ست بر سور سوگم . و بعد از این خیره خواهد ماند چشمانم در میان ابرها ... در جستجوی دیدگانی که نه در صدد تصاحب آن بلکه تنها در پی یافتن رمز و راز نگاهش بوده ام و بس.


پروازی که آغاز کرده بودم ، در میان باد مرا به بیکرانها میبرد و خودم را سفت و سخت گرفته بودم تا مبادا بریزد ماهیتم . تا مبادا جدا گردد بند بند واژگانم از همدیگر . من سخت در قفل کردن آنها مصمم بودم ، چرا که حروف خود را بر کلماتی هماهنگ که موجودیت مرا میساخت یافته بودم و آنگاه ، مرد ی که خلقم کرده بود ، تمامیتم را به دست باد میسپرد تا خون سرخش سنگینم نسازد ... تا شاید بادی سبک و رها مرا در دور دست ها ، به دست زنی گمشده در زمان رهنمون سازد . و من در این پرواز، تمامی جسارتم بر حفظ واژگان هویت بخشم بود و بس . واژگانی که اینک باد شرزه ای که روی آورده بود ، بند بند آنها را از هم می گسست به جای همراهی . و هر واژه ای ، روی به سوی گردبادی خرد و حقیر می نمود و من کلمه به کلمه ی جانم از هم رها میشد . جملات زیبا ، جملات عاشقانه ، زنجیر وار در هم میپیچیدند و تمامی تلاش خود را مینمودند تا به کلمات بینوای حقیری بدل نگردند . سقوط کرده در لجنزاری فروبرنده . و من ضعیف و بی استوار بودم به دست بادی که چونان طوفانی تمامیت هستی من و واژگانم را زیر تیغ خشم آگین کین خود قرار داده بود .و در حالیکه جز سفیدی بر من آینده ای متصور نبود .... در پروازی بی اختیار ، که پاره پاره ی وجودم را از دست میدادم به تنها امیدی که در برابرم قرار داشت ، به کلاغی خیره شدم که بر بالای سرم شناور بود . . ...بی آنکه آوازی بخواند اینک .


دیگر خسته شده ام از این انسانهایی که هرگز آوازی اینچنین شگرف و پر احساس را بر نمی تابند . حالم را بهم میزند مردکی که از پنجره اتاقش در بالای برج ،خشمگین و پر غرور ، دستی تکانم داد تا نقل مکان کند جایگاهی که بر آن تمامیت انسانها دربرابر دیدگانم بودند .چرا که من میدیدم تمامیت انسانیتشان را در زنی که در برابر دیدگانم چاقویی بر مرد عاشق رو در رویش فرود آورد و گریان گریخت . حالم را بهم میزند مردی که بر زمین سردی به پشت خوابیده و خیره شده بر من . گویا در وانمود این است که اینک تنها اوست شنونده سمفونی زیبای من . و گویی تنها اوست که میداند ارزش خنجری در دلش را تا قدرتی بر بیان عشقش یابد و آنچنان با ولع تمام ، آنرا با دستهایش در آغوش کشد تا مبادا خنجر از میانش بدر رود . آری این منم که سوار بر باد خنک خوشگواری هستم که مرا در خود شناور کرده فارغ از انسانهای حقیری که تنها تواناییشان نوشتن واژه ی عشق بود و بس . همان واژگانی که اینک در مقابل دیدگانم به پرواز در آمده و به دست باد منتشر میشوند بر.... جای جای ابرهایی که با غرش سهمگینشان ، قرار بر شستن خون مرد میگذارند در همبستگی سیاه رنگ خود . اینک واژه های بینوا ... حروف از هم گسیخته در سرتاسر آسمان شهر چونان دانه های برف در پروازند و چشمی انسانی نیست بر خوانش احساسی که آنرا آفرید . و کاغذی سفید و خالی شده ...که گویی مرا خوانده باشد تا بر زنجیره ای از حروفش بوسه زنم . آه ...که چه زیبا مینماید شناور ماندن در باد بر گستره ای از واژگان از هم گسیخته که زمانی نامه ای عاشقانه را آفریده بودند . و زنجیره ای ازمعدود حروف و واژگانی که اینک بر منقار من آویخته اند و باید نگاهبانی کنم در رساندن بر جستجوی زنی که در زمان گم شده است .


یک بار دیگر پنجره را باز میکنم تا بر جسد مردی بنگرم که بر زمین است ولی از این طبقه بالا ، این آسمان است که بیشتر توجهم را جلب میکند . کلاغ در میان ابرها چیزی شکار کرده و دور میشود . اما ابرها شکل عجیبی به خود گرفته اند . شکل حروف یا جمله و نوشته ای شاید ... و من با زحمت تمام توانستم چنین بیانگارم و چنین بخوانم تکه تکه از آن نوشته های بر ابر را :

"افسوس بر من ...اگر در بینهایت نیز این واژه ها به تو نرسد....."


1390/7/14


Flash Animation

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد