ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
1390/6/22
دلنوشته ها : 14
امیرخیزی
مرگِ در اهتزاز
در قماری ....
بر سر اشکی که از اقصای شعرم در خیالت ریخت ،
در قماری ....
که در آن حکمی برای قتل یک قلب تپنده ،
در نگاهت
روز و شب برپاست ،
من همیشه پیک بود در سینه ام ....
من همیشه باختم در حکم تو .
من همیشه حکمم از مرگ آمده .
این ورق ناساز بوده با دلم.!
دل که نه!....
خاجی سیاه است ...
می کِشم بر پشت خویش .
تا کجا بردارمش !!!
تا انتهای کاپوُا ؟؟؟
من کجا مصلوب خواهم شد ؟؟؟
کجاااا .....؟؟؟؟
جاده شد در منتها و من هنوز یک برده ام ...
برده ای با یک صلیب بر پشت خویش
میروم تا انتهای زندگی ....
تا یکی میخی زند بر دست من .
تا یکی کوبد مرا با این صلیب در گور خود .
سازد مرا... یک مرده ی در اهتزاز !
تا که مهمانش کند این مغز را بر لاشخور در یک سحرگاه .
چشم من بر یک کلاغ کور اهدا گردد و
مرغی نشیند بر لبم..
تا سفره ای از یک زبان رادر نوردد.
تا مرا ...
پوچم کند ،
شعرم کُشد...
در خون کِشد گل واژه ها را …
تا یکی جانم بگیرد…
…...
تا یکی حکمم بخواند ...
حکم مرگم را سراید .
*******
کاپوا جاده ای بود که 15 هزار برده معترض را در سرتاسر طول آن به صلیب کشیده بودند .