1391/8/10
امیرخیزی
دفتر : عشق موهوم
ردیف : 12
آمیزش
با تو خواهم آمیخت ...
مثل یک رود که برکوهِ نمک می لغزد !
و صدای تپشِ گرمِ دلم در تنِ تو،
رویشِ نغمه ...
میانِ لبِ یک زَنجَره در سینه ی شب
خواهد بود !
با تو خواهم آمیخت ...
مثل یک نور که در داخلِ شب می رقصد !
و صدای تپشِ شعرِ فرو خورده ی من در تنِ تو ،
رویشِ دانه ی خورشید ...
به اعماقِ تباهِ ظلمت
خواهد بود !
با تو خواهم آمیخت
و در این آمیزش ،
آرزو خواهد زاد .
عشق خواهد خندید .
مرگ خواهد افسرد .
مهر خواهد تابید .
و ترانه ،
به لبِ گل شده ی یک کودک
سخت
خواهد آویخت !
و بر او خواهد خواند...
قلبِ من
نغمه ی نور...
که در آن
خاطره ها پر شده از سایه ی وَهم ،
1391/6/28
امیرخیزی
دفتر : عشق موهوم
ردیف : 11
دیدی این شعر و سرودم !؟
من میان دلِ تو خندیدم !
من میانِ حیرت و بهتِ نگاهت ...
چه بلند
از تهِ دل ، خندیدم !
دیدی از هیچ برایت....
سخن از عشق سرودم !؟
شعر و افسانه و صد باغِ تفکر به نگاه ِنگرانت بگشودم !؟
و به یک نقطه از این خانه ی احساس
هزار خط و هزار خاطره چیدم !؟
دیدی ازقطره ی شبنم که به یک برگِ گل آویخت ...
هزار شاپرکِ تشنه به این خونِ دلم را
- به چه افسون و چه آسان –
به دو جامی که به یک واژه ی زنجیری ،
ز لب ریخته ،
سیراب نمودم !؟
دیدی این شعر و سرودم !؟
دیدی از درد سرودم ؟
دیدی آسان و روان واژه تراوید ز ذهنم
و به دنیای تو و
خنجرتیزی که به پشتم زده عشقت ،
چه قاه قاه بلندی زد و خندید !؟
دیدی این دردِ کهنسال که در خاطره و قلبِ زمین
سنگ تراشید ز اشکم ؟
دیدی این رازِ دلِ شاعِردرد و سخنِ هجر ! ؟
دیدی از هیچ برایت ...
سخن از درد خودت کردم و
از عشقِ فرومرده به چشمانِ تو گفتم !؟
دیدی این دردِ من و دردِ خودت را !؟
دیدی این دردِ جهان من و تو ...
بودنِ بی زیستن و زنده بگورِ احساسی ...
که مرا همرهِ تو شعر کند !؟
دیدی این هجر !؟
دیدی این شعر ...
که خود ریخت ز دامانِ سرشکم !؟
*****
این شعر در راستا و ادامه ی احساسی است که برای شعر باخت سرزده بود !
1390/12/6
امیرخیزی
عشق موهوم : 8
من ، تو، دل
دل تو ....
خنده ی یک رویای نیمه شب کور ز مهتاب
دل من ....
خسته ی یک خواب به مستی تماشای نگاهت !
دل تو ....
لرزش لب بود به هنگام فرو بردن یک رایحه دردشت شقایق
دل من ....
لرزش اشکیست که بر آن لب لرزان تو میریخت دمادم !
دل تو ....
گور گناهی ست که پنهان کند هربوسه ی غمگین
دل من ...
آینه ای بود که بشکسته به صد نیزه ی مژگان سیاهت!
دل تو...
دردل من خاطره ها را به صد افسوس فرو ریخت
دل من ...
در دل من سائل جاوید خیالی شد و پژمرد !
دل تو ...
در دل تو منظری از قتلگه عشق مرا آرایید
دل من ....
در دل تو خفت و فرو مرد و به رویا پیوست !
1390/10/20
امیرخیزی
عشق موهوم : 7
زندگی بی رویا
مانده ام در بُهتی دهشتناک...
و دراین فاجعه ....
چون آونگی بر یک دار،
ذهن سرگشته ی من می لرزد !
که چرا خاموشی در نظرم هشیاریست !!؟
که چرا زندگیم یک خواب بی رویا ست !!؟
من کجا خواب تورا خواهم دید ؟
در کدامین شب بی حوصلگی ؟
در کدامین سحر بی خوابی....
در کدامین بستر؟
من در آغوش کدامین نیرنگی که مرا درخود کُشت ،
به حضورت در یک رویای نجیب....
میتوانم آویخت ؟؟
من که در زیستنی بی حاصل ...
جز تواَم نیست نشانی از عشق !
تا ابد میکِشم این ننگ سکوت در دل شب ...
گر تو بر رویایم ننشینی !
گر بر افکارم ...
نوری ز وجودت نرسد !
گر از آن زلف سیاه تو به دستم نَخَلَد !
حتا ...
در یک رویا !
رویایی در یک خواب !
1390/9/28
امیرخیزی
عشق موهوم : 6
رنج قلم
درگیر شدم با قلم و نالیدم ...
" اینجا* ....
همه عاشقانه را دوست دارند !
مدح نگه یار ، زمن می خواهند !! "
اما قلمم ...
ز دست من جَست و خروشید به من!
« من نتوانم چنین به خود در شِکنی !!
من نتوانم !
زیرا دلِ من غوطه ورِ ماتم درد ...
و تمام هَوَسم سوی هزاران سوگند !
به صلاحیت یک خواب ندارم باور !
به عبودیت صد وَهم نیارست این سر!
نه !
نه به اندوه نگاهی که زچشمی بچکد...
نه به خاموشی یک ایده به زندان علیل فکرت !
نه به پیوند نهان دِلَت و این شب تار !
نه به نالیدن یک شمع به بزم سوگت !
ذهنِ من ، رویایم ....
رنج هزار نقش نهان از درد انسان است !
رنج یک فاجعه ی در تکوین !
رنج یک خنجر و حَملَش که به پشتت داری!
رنج خونابه که از خاطره ی چشم قلم می لغزد!
رنج او ، رنج تو و رنج نهان حسرت !
رنج جاوید قلم !
رنج یک زندگی بی حاصل ...
مثل یک دود سیاهی که به تباهی برود !
وَهم دردی که تو را شاد کند !
وَهم عشقی که تو را خواب کند !
وَهم بی حاصلی یک بودن ....
زیستن در مرداب ...
زندگی چونان مرگ !!»
***
ناگهان...
چیزی در من ترکید
تا به خود درنِگَرم ...
آینه سوخت ز دیدار وجود دل من !
و من شاعرِ عاشق اینک
مانده درحیرت و بهت
که کجا آویزم ...
یک دل زخم و پریشان زهزاران افسوس ؟؟
یک دل بیگانه با یک جان !
قلمِ رامم عصیان کرده !
رگِ نا آرامم شوریده !
چشمم از نرگس زیبای نگارم سرتافت !
و منِ داخل من ....
سوی خدایان بگریخت !
وه که جسمم خالی گشت از روح !
و من اینک تنها ...
میکِشم این تن خود روی زمین .
تا کجا ....
باز به خود جمع شوم !؟؟
****************
* این واژه " اینجا " را میتوان در هر جایی ، از یک چهار دیواری تا
تمامیت کره زمین ، و حتی هر جایی در دنیای مجازی نیز تعمیم داد
و محصور به مکانی خاص نیست ! پس لطفا از هر گونه سوء برداشتی
مرا برائت دهید !
===================
من این سروده ناقابل را به استاد گرانقدرم ، شاعر عزیزی تقدیم میکنم
که بسیارزیبا ازدرد میسراید . تقدیم میکنم به استاد کریم لقمانی عزیز.
1390/5/12
امیرخیزی
عشق موهوم : 5
بوسه
1-
ای کاش....
خاک خود درک میکرد ..
راز آن لب لرزان را ....
که در انتظار بوسه ای ...
پژمرد !
در نزدیکترین هجران !
2-
ای نزدیکترینِ هجران !
دریاب اشکی چنین را
آویخته بر لب لرزان ...
نفرین بوسه ای در دریغناکی دور ...
دریاب راز من را...
آن راز بوسه ام را !
3-
دیوار ...شیشه ...هجران ...بوسه
و یک لب لرزان...
تنها اشک ...
تنها او فهمید راز من را !
تنها او کوچید بر رگانم !
تنها او آویخت بر استخوانم !
4-
باد !
ای باد خنیا گر!
بوسه هایم ...
یادگار هجران نزدیکم را
در کدامین سرزمین وصال ...
کشت خواهی کرد ؟
کدامین دیار....
آری کدامین دیار..
دیار وصل خواهد شد ؟
5-
دامانم پر اشک...
اما لبانم سرشار باده تلخند.
تلخی لبانت از
بوسه ی گرمی نیست...
که درد هجران است ...
در تلخکامیی نزدیکیِ این هجران !
*****
نخستین بند این سروده مربوط به دفتری است که25 سال پیش برای مادرم نوشتم به نام خطابه ی مادر و ... دفتر سوخت در آتشی و تنها همین بند که در گوشه ای دیگرنیز نوشته بودم ، نجات یافت . در مورخه 12/5/1390 من همان بند را در سایت میانالی برای یک مطلب به عنوان نظر درج کردم . دوست خوبم آقای امیر عباس پیمانفر لحظاتی بعد برای آن جوابی نوشتند و ... نتیجه یک مشاعره آنلاین و آنی شد که من بندهای دیگر را نوشتم ! به همین دلیل نیز ، چهار بند بعدی را بدون هر گونه ویرایشی در اینجا می آورم . و کل سروده را نیز به ایشان تقدیم میکنم .
1390/8/28
امیرخیزی
عشق موهوم : 4
آغاز
تو خبر داری از این فاجعه ...
از مرگ دلم !
ریشه ی رویش این خاطره ها ،
چشم تو بود !
چشم تو ...
شیشه ای بود به نرمی هوا...
من در آن زندانی !
چشم تو ....
چشمه ی صدها احساس ،
مثل یک وسوسه در نیمه شب تابستان ...
- که به یاد آر ...
فرو مرد دلم در دل تو ...
که فرو خفت لبم بر لب تو –
مثل آواز غم زنجره در گوش نسیم،
مثل رنگ پر پروانه که آمیخت
به رنگ شعله ...
و به رقصش جان داد !
مثل زنبق ...
که به آواز وزغ ،
اسکان داد .
مثل اشکی ...
که در شوق وصال خورشید ،
همه از بالم ریخت ،
تا کند بیدار ...
دریای گناهی
که دهانش را...
تنها به شکار دل من باز نمود .*
مثل یک خیره نگاه تو
به شعر ترِ من !
***
اینک ای ... عشق من !
آکنده ترین رویش خاک !
نفسی بر لب خاموش من از باد رهایی
که نهان است به گیسوی سیاه شب بی ماه دلت ...
اهدا کن !
نفسی بر لب خاموش من آر !
نفسی بر لبم آر !
تا به سوی تو زنم بال دگر !
.....
چه شکوهی ....
از این آغاز دگر !
******************************
* ایکاروس بالهایی از موم ساخت و پرواز آغاز کرد برای رسیدن به معشوقه اش ، خورشید . بالهای موم وی تاب مقاومت در برابر حرارت خورشید را نداشتند . بالها قطره قطره ذوب می شد . دریا دهان ِ گسترده و کف آلودش را برای ربودن ایکاروس باز کرد . ایکاروس تنها به اندازه ی دراز کردن یک دست با خورشید فاصله داشت. ولی سقوط آغاز شده بود.دریا او را از آسمان ربود و بلعید و بعد پیکر بی جانش را در تلاطم امواج به رقص خورشید در آورد ، تا سرانجام صخره ای پناهش داد و صخره حرمت یافت از حضور عاشق ، و از آن پس این دریا به نام او« ایکاریا » نامیده شد. اما بازهم جانی دوباره ، از دم خورشید..... و آغازی دوباره برای بال کشیدن به سویش.... !
در مورد داستان ایکاروس رجوع شود به :
1390/6/31
امیرخیزی
عشق موهوم : 3
جدایی
به هنگامی که از قلبم جدا گشتی
و زان روزی که تنها ناظری بودی
بر این افسردگی در عمق احساسم .
هزاران آه آتشناک ...
زقلبم برنگاهت ریخت .
هزاران دوزخ از عشقم
میان چشم تو آویخت .
من ِ سرگشته در چشمت ...
و تو تنها یکی دلدار بی پروا !
من ِ گریان و تو ...
یک نغمه در گیسوی بیداری !
در آن اشکی ...
که قلبم را
به شعری در خیال و خواب تو آمیخت
چه غمگینانه نالیدم :
" تو گر بودن خود را .....
به تهی کردن ِ قلبم
ز هماغوشی صد خاطره پیوند زنی ....
من همه هستیِ خود را به تو میبخشم باز!
و همه زندگیم را به تو می آلایم ! "
اما....
تو خندیدی بر این بیهودگی،
بر اشک چشمانم ،
بر این یکپارچه در تو فرو مردن .
و من ......
رفتم .
و من بی هر سرانجامی
ز قلبِ خویشتن بیگانه تر رفتم .
و از رفتن من ،
تنها نگاهی پشت سر بر جای خواهد ماند .
و دیگر هیچ کس ،
هرگز نخواهد یافت ...
نشانی از غم و اندوه بی نامی
که در رویای یک دره ...
میان خار و خاشاک هزاران کیسه ی آشغال
اسیر آتشی بد بو و بد آهنگ شد.جان داد ...
و چون دود سیاهی در هوا گم شد .
.....
و من رفتم .
1390/8/4
امیرخیزی
عشق موهوم : 2
قلب من
سینه ام را بشکاف
وسعتی میبینی
شهری از خاطره ها
- که به هر خانه ی آن یک شاعر
شعری از اندُه یک لاله سرود -
جنگلی از رویا
-هر درختش یک نگاه بیتاب
بُته هایش همه ازبیداری
میوه هایش خنده -
آبشاری از شعر
- شعر صد خنجر زخمی شده از یک واژه -
یک کویر احساس
- گریه ی بَعدِ هم آغوشی یک دخترک خاطرخواه -
رودی ازاشک نشاط
- ریزش چشم به شوق بوسه -
ابرها یی ز فرار رویا در یک خواب
- دیدن خواب پر پروانه
و سقوطِ آزاد ، همچو پشه بر رگِ من -
چشمه اش خنده ی یک کودک بر تاب سوار .
باد آن ، فلسفه ی نور.....
- که چون موسیقی ناب نیِ یک چوپان ...
صد هزاران رمه ی گمشده در صحرا را می کوچید
حول مغزی که بسان نارون چتر گشود در سر من -
روی دریاچه ی آن صد قایق ...
با هزاران معشوق ...
- همه معشوقه ی دیوانه ی من ...
هر کدام آینه در دست ...
سراغ دل من در دل خود میگیرند -
کوه آن ، قله ی یک اندیشه .
دره اش عمق هزاران افسوس .
دشت آن قرمزی خون هزاران لاله .
......
.........
سینه ام را بشکاف !
یک شبی در دل من مهمان شو!
تا ببینی که چه زیباست نگاه من و تو !
تا ببینی چه عمیق است نیاز من و تو !
تا ببینی که چه رازی ست میان من و تو !
سینه ام را بشکاف !
1390/7/25
امیرخیزی
عشق موهوم : 1
گمشده
تو که هر واژه ی صد شعر مرا میفهمی...
تو که با واژه ی این شعر به کنج دل فرسوده ی من می گذری ...
تو بگو!
تو بگو ....
با چه کسی ..... وز چه .... برای چه سخن میگویم؟؟
تو بگو آینه ی خاطره در گوشه ی دنجِ دل من
در طلب روی که بود؟؟
تو بگو!
تو بگو کلبه ویرانه ی عشق...
در کجای دل من در تپش است ؟
چشمه ی خاطره ...
سیرابِ کدامین افسوس ؟؟
نرگس چشم هزاران حیرت ..
به هوای که گریست ؟
تو بگو...
از چه در این پیچ و خم خاطره ها میشکنم ؟
من میان دل خود گم شده ام
چو غباری که به دام تب یک طوفان است .
چو حباب از نفسِ سخت ...
که از نغمه یک ماهی افتاده به قلاب ..
به سطح رودی ...
در شکند .
همچو یک زَنجَره در بینش شب ...
من میان دل خود گم شده ام .
وسعت یک احساس ...
عمق یک بوسه ی گرم ...
رنج یک فاجعه ی شومِ خداحافظیِ قاصدک از شاخ صنوبر
همه در گوشه ی قلبم انبار ...
و منِ گمشده ای کو به تو می اندیشد ..
تا لبت باز شود بر تپش خواهش من
و بگویی که چرا گم شده ام ؟