1390/12/21
امیرخیزی
1390/12/13
امیرخیزی
دلنوشته ها :23
دفتر بی شعر
دریغ از یک بند
یک بیت ..
دریغ ازواژه ای خون رنگ
کز قلبم نشان گیرد...
مرا شوریده و سرمست ..
رسوایِ جهان سازد !
رهایم سازد از بی حاصلی ..
این مرگِ ناموزونِ رویاها !
از این آویختن در یک خلا...
یک بیکرانِ ساکتِ تاریک !
تو گویی من اسیرم ...
همچو یک زنجیریِ بغضی فروخفته !
هزاران جمله در ذهنِ نگون بختم
به صد افسوسِ بی پایان مغروق است!
هزاران قطره از خونم ...
عطشناکِ قلم گشته !
مرا دیگر شرارِ آهِ ، کز شعرم برانگیزد
و دنیا را به قهرِ دردِ جانکاهم
سراسر آتش افروزد ...
نشانی نیست !
دگر چشمی بر احساساتِ من
آغوش نگشودست !
دگر اشکم زِ ِیادت
جامِ جانم را به خون لبریز ننمودست !
چرا هر دفترم خالیست از هر شعر!؟
کدامین پوزه بند بر ذهنِ ِ من قفل است ؟!
و من اینک نمیدانم ...
قلم یا دفترم را چون عَلَم
بر قله ی این زندگانی میتوان افراشت !؟
بسان پوچِ هذیانی که از زندانیِ این وهم برخیزد !؟
و یا این فکرِ بی پرواز ...
همانند نُتی محبوس در یک دفترِ بسته ...
فقط نشخوارِ یک کفتارِ بی آیین خواهد شد !
و این دفتر، سپید و باز...
- بسان پوزخندی کز درونِ آینه برچهره ی خاموش من -
چون میخ ...
بر چشمم فرو رفته !
مرا آونگِ این یاوه حیاتِ لحظه ها کرده !
دریغ از واژه ، ازجمله ...
دریغ از شعر!
139/11/18
امیرخیزی
دلنوشته ها : 22
حراجِ واقعی
آی مشتری !...آی مشتری !
آتیش زدم به هستی ام .
حراج شد جسم وُ تنم !
مفت وُ ارزون !
فقط نرخِ ....
یک لقمه نون !
میفروشم اعضای تنم ....
هر یاخته از پیکرم !
قلبم ببین ...
صاف و سپید ...
لایقِ هر چی خنجرِ زهر آگین !
مامنِ هر ماتم وُ درد !
قبله ی هر عاشق سرخورده ...
و مطرود ز عشقی ناکام !
مشتری ...
چشمم ببین !
قدحِ بلور برای خون !
چشمه ی صد قطره سرشک بی ریا !
مردابِ صد نگاه خیره و معصوم !
سوار مَردُمَکَم شو.....
دنیا ی خود نظاره کن !
وانگه بیا ...
مزمزه کن خونِ رگم !
تا حس کنی مستیِ خوش طعمِ
تنِ آلاله را !
آاه ... مشتری !
شراب سرخ جامتان ، لبریز باد از خون من !
شبِ سیاهِ شرمتان ،
رنگین و عطرآگین شود از اشک من !
اینک بیا ...
مغزی برایت گُستَرَم ...
کو سرزمین خفته در نیرنگ تان ...
ازذهن و افکار سپید و نَغزِ من...
مفروش و در زیور شود !
از سنگفرشِ گوهرِ افکارِمن ...
راهی به سوی تابش خورشید بر ناسازیِ اندامتان ....
تا بینهایت وا شود !
آاای مشتری .....
بیا .... ببر !
حراجِ اعضای بدن ...
مفت ...
ارزون ....
قیمت یک لقمه ی نون !
محضِ نفس کشیدنم ....
آای مشتری...
هرچی که دارم مال تو !
هرچی دارم ....
جُز، جُز، جُز....
جُز این زبان و این قلم !
جُز این زبان !
جُز این قلم !
1390/11/6
امیرخیزی
دلنوشته ها : 21
تباهی
لحظه چیست ؟؟
جزاز تپش قلبم !؟
و ثانیه ؟؟
جز نَفَسی....
که در بازپس دادنش به شَماطّه ی آهی
مصلوب میشوم !؟
من....
ساعت هایم آکنده ازهزار حسرت است !
و روز هایم .....
همه .....
آوای دریغ تیک و تاکی ....
که واااای....
بر زندگی میخواند !
واااای ...
بر تمامیت یک عمر !
عمری خموش و بی هر نیازِ فغانِ !
عمری سِتَروَن و بی اعتنا !
عمری چنین لجوج ....
چنین هلاک !
عمری درون جسمم ، که خسته است ...
از مرگ روحِ در لجن زندگی نشسته ام !
و اینک ای عشق من ...
بیا و به آینه ام بنگر و ببین ...
چگونه همه ی شبم را در آغوش کشیده یک زوال !
چگونه عقربه های ساعتم شده ...
اسیر و دستبند یک توهم نابجا !
بیا و باز کن شعری براین هذیان !
بر این افسوس !
بیا !
بیا تا واژه ات بر کِشد مرا...
از اعماقِ یک تباهیِ مُتَجَسِّد از خیال *!
از یک حقارت نهان در میان افتخار !
یک ملامت از درون !
از یک نگاه بی انتها بر یک ظُلام بی نفوذ !
بیا .....
*****
* بزرگمرد فراموشی ناپذیر شعر، احمد شاملو نگرش مسئولانه وزیبایی داشت:
انسان زاده شدن تَجَسُّد یک وظیفه بود !
***
متجسد به معنی جسمیت یافته . جسیم و تناور و استوار
1390/11/1
امیرخیزی
دلنوشته ها : 20
حاصل
چشم گفت : نه !
پس اجازه نیافت دورتر ببیند !
دست گفت : نه !
اجازه نیافت بالاتر بگیرد !
زبان گفت : نه !
و اجازه نیافت رساتر بگوید !
تنها قلب بود ....
که مجالِ هیچ نداشت !
چرا که یافته بود اینک...
صدها درد در اعماق ....
و خنجری در میانِ خود !
اما هرگز....
هزار آرزویش نمرد ...
وامیدش ...
تپیدن را فراموش نکرد !
او ....
بر چشم ، نور تاباند ....
و بر دست ....
دستی دیگر سپرد !
و آنگاه که خون خود را بر رگِ ساعت داد ،
وِرد ....
بر زبان نشاند !
و شعرِ پرواز را بر من گشود !
امیرخیزی
دلنوشته ها :19
خستگی
1-
بر فراز یک صلیب که بالهایم را تا ابد گشوده بود ...
آنگاه که کلاغ
مغزم را تمام خورد ....
پروازش ،
با بالهایی سفید .....
بر ابرها نور بخشید !
*****
2-
قصه جلو میرفت ...
پسرم هیجان داشت ...
من ...
چاقو بر کشیدم ...
و شنیدم صدای "ماهی سیاه کوچولو" را در اعماق اتاقم :
" ولی مرغ ماهیخوار،
پدرت را گرفت لای منقارش...
و پرواز کرد و رفت !"
*****
3-
سَحَر از تخت بلند میشوم ...
ولی خسته است جانم ...
از کارهای پیشِ رو !
با چشمی در تعقیب عقربه های خسته تر
که بر لحظه های دیروزی ...
پای می نهند !
*****
4 -
زنجیر بستم به قلم
دُزدَش نَبَرَد !
واژه ربوده شد !
شاعری زار گریست ...
و بر سلول مغزم طناب انداخت !
امیرخیزی
دلنوشته ها : 18
پشت پنجره
در کویری که بر آن ، نام...
حیات بنهادند .
هر شنی ، واژه ی یک آگاهیست .
بادِ آن
زمزمه ای بود که در گوشِ من خسته به فریاد آمد :
" کای هماره در خواب !
خاطرت نیست که یک انسانی ؟؟؟
زندگی را...
به کدامین شجرِ این صحرا آویزی ؟؟
خنده را بهر کدامین چشمه ....
گریه را بهر کدامین جوبار ...
عشق را ...
در طلب چشم کدامین احساس ...
طعمه ی نوحه ی یک کرکس بنشسته به روی سنگی
- گوری -
پشت یک کوه که اندازه وَهم خود توست . ..
- مثل یک لاشه ی اندوه سترگ ! -
با خودت دفن کنی !!؟؟ "
و من ِ دلمرده ...
اندر این وَهم که همزادِ من است لولیدم !
دست برده به قلم ، مینالم :
".... آاای یاران !
چه کسی واژه ی عشقم را دید ؟؟
چه کسی آنرا دید ؟؟
چه کسی دزدیدش ؟؟
چه کسی شعر مرا خالی کرد از احساس ؟؟.
چه کسی من را از من بر کند ؟؟... "
هر شنی سر برتافت !
کرکسی آواز مرگی خواند !
باد توفید ...
گذشت !
و دگر برمنِ ناهشیار ...
زار...
هرگز نوزید !
و بدانگه که قلم نیز ز دستم بگریخت ....
من ...
تنهایی خود را دیدم !
پشت یک پنجره ی خالی در یک صحرا .
تک و تنها به خودم زار زدم :
" من به خاموشترین نقطه ی این پنجره آویخته ام ! "
1390/8/14
امیرخیزی
دلنوشته ها : 17
راز
زندگی میفهمد...
میداند راز مرا !
زندگی در رگ من جان دارد .
زندگی....
قطره ی نوری ست که در عمق سیاه دل شب
در دل من میشکند .
قطره ی شبنم سرخی که به روی گل آلاله چکید .
قطره ی فاجعه ی زیستنم ...
در دل صد خاطره ی بیهوده ....
آتشی بود که از گوشه ی چشمم میریخت .
زندگی ...
گوشه ی یک کعبه ی دربسته یِ درقفلِ خموش است
که فریاد به چمباتمه نشسته ست و
به بُغضی راضی ست .
زندگی ....
ریزش خونِ دلِ من
در رخ برگ ...
در هم آغوشی پاییز و سکوت چشم است .
در فراموشی امید ...
عطشناکی خاکِ گورم .
زندگی حیرت چشم است.....
به هنگام تماشای سقوطی که مرا در خود داشت .
زندگی آه بلندی ست ...
که آتش میشد ...
تا بسوزد همه ی کهنگی این رویا ...
تا بر آرد نفسم از دل این خاکستر .
زندگی عزم من است !
زندگی واژه ی شعری ست که در خون من است !
زندگی میفهمد ...
میداند راز مرا !
1390/6/29
امیرخیزی
دلنوشته ها : 16
سکوت ، تنهایی ، آتش
مثل یک خنجر سردی که به گرمی وجودم تشنه ست
تو سکوتت رادر من کردی
آویختی....
در همه عمق حیاتم
در همه عمق وجودم .
واژه ی کشته ی خود را
ریختی در قلبم .
قلب من
..
وسعت یک
خواب بلند...
در پریشانی
طوفانِ سحر گاهِ یکی عشقِ فرو ریخته در چشمِ من است .
قلب تو ...
خسته ی
غمگینی ِ یک فاجعه ی شوم
که در آن ، هرکس
هیز کرده چشمان ،
رو به سوی جسد و جسم تو بود .
تا بر آرد از تو ...
جمله ای ، واژه ی نوری ،آهِ در تنهایی
تا بگیرد از تو
بوسه ی سرد نگاهت در سکوت یک شب
مثل یک کرکس بنشسته بروی حدقه
تا که خاموش کند چشمت را .
قلب من ...
حادثه ای در
خورشید
...
که دگر باره
بیفروخت سراپایش را.
که دگر باره به تابش واداشت ..
که به آتش جان داد ...
از پس ریزش یک قطره اشک
که به خود غرق نمود خورشید را .
که سیاهی بخشید عالم را .
همه جا یخبندان...
همه کس سردو ملول .
همه را مرگ تپش در دلشان .
همه در فکر هم آغوشی یک سگ با ماه .
همه در محور ذهنِ روده !
همه در کنج سیاهِ دندان عقلش .
همه در سور عزا .
همه در بستر مرگ .
حال.......
من آمده ام ...
حال من در تپشم ....
و تو ای خورشیدم !
گرم شو از نفسم .
گرم شو از دل من !
واژه کن قلبت را !
واژه کن بر من و در من آویز .....
واژ ه کن آتش را !
واژه کن !
شعر ش کن !
1390/6/22
دلنوشته ها : 14
امیرخیزی
مرگِ در اهتزاز
در قماری ....
بر سر اشکی که از اقصای شعرم در خیالت ریخت ،
در قماری ....
که در آن حکمی برای قتل یک قلب تپنده ،
در نگاهت
روز و شب برپاست ،
من همیشه پیک بود در سینه ام ....
من همیشه باختم در حکم تو .
من همیشه حکمم از مرگ آمده .
این ورق ناساز بوده با دلم.!
دل که نه!....
خاجی سیاه است ...
می کِشم بر پشت خویش .
تا کجا بردارمش !!!
تا انتهای کاپوُا ؟؟؟
من کجا مصلوب خواهم شد ؟؟؟
کجاااا .....؟؟؟؟
جاده شد در منتها و من هنوز یک برده ام ...
برده ای با یک صلیب بر پشت خویش
میروم تا انتهای زندگی ....
تا یکی میخی زند بر دست من .
تا یکی کوبد مرا با این صلیب در گور خود .
سازد مرا... یک مرده ی در اهتزاز !
تا که مهمانش کند این مغز را بر لاشخور در یک سحرگاه .
چشم من بر یک کلاغ کور اهدا گردد و
مرغی نشیند بر لبم..
تا سفره ای از یک زبان رادر نوردد.
تا مرا ...
پوچم کند ،
شعرم کُشد...
در خون کِشد گل واژه ها را …
تا یکی جانم بگیرد…
…...
تا یکی حکمم بخواند ...
حکم مرگم را سراید .
*******
کاپوا جاده ای بود که 15 هزار برده معترض را در سرتاسر طول آن به صلیب کشیده بودند .
1390/6/20
امیرخیزی
دلنوشته : 14
مرگ شعرم
در سکوت...
می خوانم همه ی ماتِ نگاهِ بیگناهت را
و آه ، آه ...
بر سیاهی ِ شب می افکنم همه سکوت تو را
تا رنگ گیرد ...
سیاهی از پس رویا ..
کو مرا به دام افکند .
دام ِ آن نگاهی که ، در دلم چو طوفانی
از خودم رها گرداند .
از خودم به تو آویخت .
از خودم به چشم تو ...
چون سفر به رختخوابم
از پس یکی تبعید .
***
نرم نرم میپاشم واژگان شعرم را
در ترنم اشکم ...
در نهایتِ راهی ، کو نفس به خاک افتد.
چون شقایقی در خون ...
از پسِ تگرگِ مرگ .
چون شرار رگهایم
درتسلط خنجر.
***
رنگ رنگ میگریم...
همه سرخی رگانم را
تا سپیده دم ...
ایمان بیاورد بر ولادت یک نور...
در هم آغوشی من با ...
استقامت ِ فریاد!
***
..............
بر جای جای این شب تار...
همچو پوست یک شب تاب ،
برگ برگ ِ شعرم را...
از دیده ام رها کرده
بر ستارگان خموشِ کنج ِ کویر
وه...
چه غمگنانه میپوشم ؟؟
.... چه اندُهانه میبخشم ؟!!!
1390/6/16 و 5/24
امیرخیزی
دلنوشته : 13
وهم عریان
ماه رویای تو بود.
.....
عشق تو بود ...
و به نورش در تو ،
همچو نیلوفر وحشی...
که به دیوار گلی درنظرت می لغزید،
در گذر از پس یک کوچه تنگ و تاریک ...
روشنی بخش قدمهای تو بود .
و ندر این ساعت شومی ،
که نفس در پس یک شانه به گوشم پیوست ،
ماه تو ،
برکه ی ....
پر شده از اشک مرا روشن کرد .
آسمان شب تو روشن شد ...هه.
آسمان شب من ...
واااای که
تاریکه هنوز ..
سایه ها
بیدارند .
وهم ، عریان
شده از این شب تار .
نورتیغی که
ز یک خنجر در قافیه بگرفته قرار..
تیزیش را چو
یکی خنده ی ترس
بر تمامی
وجود من و مهتاب دلم
ریخته است .
زوزه ی گرگ
چموش…
شیشه ی جام
دلم میشکند .
چشم را
میبندم ....
تا رَوَد خاطره ام
از کوچه .
تا فراموش
کند مانده یکی خسته ی شب
در پس این
کوچه.
در پس این
رویا .
5/23 و11/6/90
امیرخیزی
دلنوشته ها : 12
طوفان وحشت
تو کویر خشک بودی ...
من نه که
باران عشقت ...
نه !
من یکی طوفان وحشت
بر سراپای
خیالت
آنچنان بارم
که ریزد
از تنم هر
آنچه دارم ....
با همه دار و ندارم
تا بگردانم
تو را یک شعر زنده .
یک غم
جانکاه ....
کو ...در آسمان دیدگان تو تپنده .
تا بگردانم
تو را اشکی که ریزد
دم به دم بر
جام یک تُنگِ بلورین شرابِ چشمه ی عشقی
که خود ..
در آینه ، نوشی سحرگاه .
شاخه ی شوری
... که در دل پرورانی .
واژه شعری
... که بر لب گسترانی .
عمق یک بوسه ....
که در رسوای چشمت خانه سازد .
خیره گرداند نگاهت را به سوی من
فقط من ..
تا نبینی جز مرا ...
جز قطره ی خونی که از قلبت تراوید .
جز مرا ....
جز شعله ی عشقی که بی پرده به دامان تو آویخت .
جز شرار غم که ...
که با مرگ منِ ِ عاشق
زچشم تو فرو ریخت .
نه
! !
من ......
یکی طوفان وحشت !
1390/5/19
امیرخیزی
1390/5/11
امیرخیزی
دلنوشته های خاموش
ردیف:5
فریاد
فریاد برکشیدم دلتنگی خودم را
در تنهایی کوهستان .
کوه ...
تنها توانست ...
غرور بلندش را
در امتداد سایه اش در آورد...
شرمگین از ناتوانیش .....
در پژواک دلتنگی های من !
***
فریاد بر کشیدم اشکهایم را
د رخروشانی دریا.
ودریا ...
تنها توانست ..
امواج بلندش را بین ریز دانه شنهای ساحل
خاموش کند ...
شرمگین از ناتوانیش.....
در انعکاس درخشانی ِ اشکهای من !
***
و اینک ..
باد ...
دلتنگی های مرا در کوهستان می نوازد .
واینک
طوفان ...
منتظر است تا...
با اشکهایم دریا را شستشو دهد .
دفتر : دلنوشته های خاموش
امیرخیزی
ردیف : 1
خاطره و زندگی