1390/5/9
امیرخیزی
دلنوشته های خاموش
ردیف :4
شرم و شعر
سپیده دمان
که خروس...
سومین پتکش را بر سرم کوبید*
جِتسیمانی
عرق شرمگینش را بر برگ زیتون قطره میکرد.
و من ِ عطشناک
در سرایش اندوهگین شعرم
قطره اشکی را...
شبنم شرم آلود یک نگاه...
بر قلم می آلودم .
سپیده دمان
که زنجره فریاد میزد:
"آآ...ی ی.. خورشید !
ستاره ی عشق من مرد و با سیاهی رفت .."
من خموش و خواب آلود..
بی خبر ز مرگ ستاره ی او ..
دستهایم را ...
در نهر بینوازش اشک
در فراق یار ... می شستم .
****
من ...
همیشه چون کوهی..
خارج از دلم ..
بودم .
من ...
همیشه چون موجی...
خارج از دلم ..
مردم .
=========
* شام آخردر باغ جِتسیمانی مسیح با حواریون عهد می بست . پطرس گفت که
هرگز از او جدا نخواهد شد .مسیح گفت : تا خروس سه بار بخواند تو ای پطرس !
مرا سه بار انکار خواهی کرد .... پطرس بعد از دستگیری مسیح فرارکرد و تا
صبحدم و سومین آواز خروس .. سه بار در برابر این پرسش سربازان که آیا از
حواریون است .. مسیح را انکار کرد !