ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
1390/8/28
امیرخیزی
عشق موهوم : 4
آغاز
تو خبر داری از این فاجعه ...
از مرگ دلم !
ریشه ی رویش این خاطره ها ،
چشم تو بود !
چشم تو ...
شیشه ای بود به نرمی هوا...
من در آن زندانی !
چشم تو ....
چشمه ی صدها احساس ،
مثل یک وسوسه در نیمه شب تابستان ...
- که به یاد آر ...
فرو مرد دلم در دل تو ...
که فرو خفت لبم بر لب تو –
مثل آواز غم زنجره در گوش نسیم،
مثل رنگ پر پروانه که آمیخت
به رنگ شعله ...
و به رقصش جان داد !
مثل زنبق ...
که به آواز وزغ ،
اسکان داد .
مثل اشکی ...
که در شوق وصال خورشید ،
همه از بالم ریخت ،
تا کند بیدار ...
دریای گناهی
که دهانش را...
تنها به شکار دل من باز نمود .*
مثل یک خیره نگاه تو
به شعر ترِ من !
***
اینک ای ... عشق من !
آکنده ترین رویش خاک !
نفسی بر لب خاموش من از باد رهایی
که نهان است به گیسوی سیاه شب بی ماه دلت ...
اهدا کن !
نفسی بر لب خاموش من آر !
نفسی بر لبم آر !
تا به سوی تو زنم بال دگر !
.....
چه شکوهی ....
از این آغاز دگر !
******************************
* ایکاروس بالهایی از موم ساخت و پرواز آغاز کرد برای رسیدن به معشوقه اش ، خورشید . بالهای موم وی تاب مقاومت در برابر حرارت خورشید را نداشتند . بالها قطره قطره ذوب می شد . دریا دهان ِ گسترده و کف آلودش را برای ربودن ایکاروس باز کرد . ایکاروس تنها به اندازه ی دراز کردن یک دست با خورشید فاصله داشت. ولی سقوط آغاز شده بود.دریا او را از آسمان ربود و بلعید و بعد پیکر بی جانش را در تلاطم امواج به رقص خورشید در آورد ، تا سرانجام صخره ای پناهش داد و صخره حرمت یافت از حضور عاشق ، و از آن پس این دریا به نام او« ایکاریا » نامیده شد. اما بازهم جانی دوباره ، از دم خورشید..... و آغازی دوباره برای بال کشیدن به سویش.... !
در مورد داستان ایکاروس رجوع شود به :