1391/6/4
امیرخیزی
دفتر : اشکی از رگ
ردیف : 9
نغمه ی نور
1-
پلکهایم ...
مزدورشب شده اند !
می خوابانندم ....
تا....
شب نوحه ی مرگم سراید !
تا ....
سرنوشت حکمم رو کند ....
و خودم ...
بر لاشه ی خود گریه کنم !
2-
سوز خاکسترِ دلم همیشه در تو ...
منظری به حسرتِ نور ....
داغِ مرگِ ناباور طلوع بود !
لیک بدان !
شعله ی عشق تو در مغزم...
آبستنِ صد بشارتِ خورشید است !
3-
کاش برتیره ی گسترده ی شبِ
از همه سرخی رگهای دلم ...
نغمه ی نور ...
تراوش می کرد!
کاش ...
نوری ز شرر بازیِ این نُت تابد !
تا صدای این نور ....
روشنی بخشِ جهانم باشد !
4-
شب بر تنم رفته است ...
درست...
همچون عشق بر نگاهم !
عشق را...
نگاهِ من زیبایی بخشید !
و شب را ...
دلِ من روشنی خواهد داد !
زیرا ....
آتش در دلِ من است که هنوز می تپد!
و در نگاهِ تو ...
که در دلِ من خانه کرده است !
سلام استاد مهروعشق
دلنوشته هایتان مرا سر شوق می آورند،
"لیک بدان !
شعله ی عشق تو در مغزم...
آبستنِ صد بشارتِ خورشید است !"
و چه مولود خجسته ای
ببار جواهد نشست!